rasoolpc1



خوش اقبال

قطار مسافري از ايستگاه بولوگويه كه در مسير خط راه آهن نيكولايوسكايا قرار دارد به حركت در آمد. در يكي از واگنهاي درجه دو كه << استعمال دخانيات >> در آن آزاد است ، پنج مسافر در گرگ و ميش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقايقي پيش غذاي مختصري خورده بودند و اكنون به پشتي نيمكتها يله داده و سعي دارند بخوابند. سكوت حكمفرماست.

برای خواندن تمام متن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

خوش اقبال

قطار مسافري از ايستگاه بولوگويه كه در مسير خط راه آهن نيكولايوسكايا قرار دارد به حركت در آمد. در يكي از واگنهاي درجه دو كه << استعمال دخانيات >> در آن آزاد است ، پنج مسافر در گرگ و ميش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقايقي پيش غذاي مختصري خورده بودند و اكنون به پشتي نيمكتها يله داده و سعي دارند بخوابند. سكوت حكمفرماست.

در باز ميشود و اندامي بلند و چوبسان ، با كلاهي سرخ و پالتو شيك و پيكي كه انسان را به ياد شخصيتي از اپرت يا از آثار ژول ورن مي اندازد ، وارد واگن ميشود.

اندام ، در وسط واگن مي ايستد ، لحظه اي فس فس ميكند ، چشمهاي نيمه بسته اش را مدتي دراز به نيمكتها مي دوزد و زير لب من من كنان ميگويد:

ــ نه ، اينهم نيست! لعنت بر شيطان! كفر آدم در مي آيد!

يكي از مسافرها نگاهش را به اندام تازه وارد مي دوزد ، آنگاه با خوشحالي فرياد مي زند:

ــ ايوان آلكسي يويچ! شما هستيد؟ چه عجب از اين طرفها!

ايوان آلكسي يويچ چوبسان يكه ميخورد و نگاه عاري از هشياري اش را به مسافر مي دوزد ، او را به جاي مي آورد ، دستهايش را از سر خوشحالي به هم ميمالد و ميگويد:

ــ ها! پتر پترويچ! پارسال دوست ، امسال آشنا! خبر نداشتم كه شما هم در اين قطار تشريف داريد.

ــ حال و احوالتان چطور است؟

ــ اي ، بدك نيستم ، فقط اشكال كارم اين است كه ، پدر جان ، واگنم را گم كرده ام. و من ابله هر چه زور ميزنم نميتوانم پيدايش كنم. بنده مستحق آنم كه شلاقم بزنند!

آنگاه ايوان آلكسي يويچ چوبسان سرپا تاب ميخورد و زير لب ميخندد و اضافه ميكند:

ــ پيشامد است برادر ، پيشامد! زنگ دوم را كه زدند پياده شدم تا با يك گيلاس كنياك گلويي تر كنم ، و البته تر كردم. بعد به خودم گفتم: << حالا كه تا ايستگاه بعدي خيلي راه داريم خوب است گيلاس ديگري هم بزنم >> همين جور كه داشتم فكر ميكردم و ميخوردم ، يكهو زنگ سوم را هم زدند . مثل ديوانه ها دويدم و در حالي كه قطار راه افتاده بود به يكي از واگنها پريدم. حالا بفرماييد كه بنده ، خل نيستم؟ سگ پدر نيستم؟

پتر پترويچ ميگويد:

ــ پيدا است كه كمي سرخوش و شنگول تشريف داريد ، بفرماييد بنشينيد ؛ پهلوي بنده جا هست! افتخار بدهيد! سرافرازمان كنيد!

ــ نه ، نه . بايد واگن خودم را پيدا كنم! خدا حافظ!

ــ هوا تاريك است ، مي ترسم از واگن پرت شويد. فعلاً بفرماييد همين جا بنشينيد ، به ايستگاه بعدي كه برسيم واگن خودتان را پيدا ميكنيد. بفرماييد بنشينيد.

ايوان آلكسي يويچ آه ميكشد و دو دل روبروي پتر پترويچ مي نشيند. پيدا است كه ناراحت و مشوش است ، انگار كه روي سوزن نشسته است. پتر پترويچ مي پرسد:

ــ عازم كجا هستيد؟

ــ من؟ عازم فضا! طوري قاطي كرده ام كه خودم هم نمي دانم مقصدم كجاست . سرنوشت گوشم را گرفته و مي بردم ، من هم دنبالش راه افتاده ام. ها ــ ها ــ ها . دوست عزيز تا حالا برايتان اتفاق نيفتاده با ديوانه هاي خوشبخت روبرو شويد؟ نه؟ پس تماشاش كنيد! خوشبخت ترين موجود فاني روبروي شما نشسته است! بله! از قيافه ي من چيزي دستگيرتان نميشود؟

ــ چرا . پيدا است كه . شما . يك ذره .

ــ حدس مي زدم كه قيافه ام در اين لحظه بايد حالت خيلي احمقانه اي داشته باشد! حيف آينه ندارم وگرنه دك و پوزه ي خودم را به سيري تماشا ميكردم. آره پدر جان ، حس ميكنم كه دارم به يك ابله مبدل ميشوم. به شرفم قسم! ها ــ ها ــ ها . تصورش را بفرماييد ، بنده عازم سفر ماه عسل هستم. حالا باز هم ميفرماييد كه بنده يك سگ پدر نيستم؟

ــ شما؟ مگر زن گرفتيد؟

ــ همين امروز ، دوست عزيز! همين كه مراسم عقد تمام شد يكراست پريديم توي قطار!

تبريكها و تهنيت گوييها شروع ميشود و باراني از سوالهاي مختلف بر سر تازه داماد مي بارد. پتر پترويچ خنده كنان ميگويد:

ــ به ، به! . پي بي جهت نيست كه اينقدر شيك و پيك كرده ايد.

ــ و حتي در تكميل خودفريبي ام كلي هم عطر و گلاب به خودم پاشيده ام! تا خرخره خوشم و دوندگي ميكنم! نه تشويشي ، نه دلهره اي ، نه فكري . فقط احساس . احساسي كه نميدانم اسمش را چه بگذارم . مثلاً احساس نيكبختي؟ در همه ي عمرم اينقدر خوش نبوده ام!

چشمهايش را مي بندد و سر تكان ميدهد و اضافه ميكند:

ــ بيش از حد تصور خوشبخت هستم! آخر تصورش را بكنيد: الان كه به واگن خودم برگردم با موجودي روبرو خواهم شد كه كنار پنجره نشسته است و سراپايش به من تعلق دارد. موبور . با آن دماغ كوچولو و انگشتهاي ظريف . او جان من است! فرشته ي من است! عشق من است! آفت جان من است! خدايا چه پاهاي ظريفي! پاي ظريف او كجا و پاهاي گنده ي شماها كجا؟ پا كه نه ، مينياتور بگو ، سحر و افسون بگو . استعاره بگو! دلم ميخواهد آن پاهاي كوچولويش را بخورم! شمايي كه پابند ماترياليسم هستيد و كاري جز تجزيه و تحليل بلد نيستيد ، چه كار به اين حرفها داريد؟ عزب اقلي هاي يبس! اگر روزي زن گرفتيد بايد به ياد من بيفتيد و بگوييد: << يادت بخير ، ايوان آلكسي يويچ! >> خوب دوست عزيز ، من بايد به واگن خودم برگردم. آنجا يك كسي با بي صبري منتظر من است . و دارد لذت ديدار را مزه مزه ميكند . لبخندش در انتظار من است . مي روم در كنارش مي نشينم و با همين دو انگشتم ، چانه ي ظريفش را ميگيرم .

سر مي جنباند و با احساس خوشبختي مي خندد و اضافه ميكند:

ــ بعد ، كله ام را ميگذارم روي شانه ي نرمش و بازويم را دور كمرش حلقه ميكنم. ميدانيد ، در چنين لحظه اي سكوت برقرار ميشود . تاريك روشني شاعرانه . در اين لحظه هاست كه حاضرم سراسر دنيا را در آغوش بگيرم. پتر پترويچ اجازه بفرماييد شما را بغل كنم!

ــ خواهش ميكنم.

دو دوست در ميان خنده ي مسافران واگن ، همديگر را به آغوش ميكشند. سپس تازه داماد خوشبخت ادامه ميدهد:

ــ و اما آدم براي ابراز بلاهت بيشتر يا به قول رمان نويسها براي خودفريبي افزونتر ، به بوفه ي ايستگاه ميرود و يك ضرب دو سه گيلاس كنياك بالا مي اندازد و در چنين لحظه هاست كه در كله و در سينه اش اتفاقهايي رخ ميدهد كه در داستانها هم قادر به نوشتنش نيستند. من آدم كوچك و بي قابليتي هستم ولي به نظرم مي آيد كه هيچ حد و مرزي ندارم . تمام دنيا را در آغوش ميگيرم!

نشاط و سرخوشي اين تازه داماد خوشبخت و شادان به ساير مسافران واگن نيز سرايت ميكند و خواب از چشمشان مي ربايد ، و به زودي بجاي يك شنونده ، پنج شنونده پيدا ميكند. مدام انگار كه روي سوزن نشسته باشد ، وول ميخورد و آب دهانش را بيرون مي پاشد و دستهايش را تكان ميدهد و يكبند پرگويي ميكند. كافيست بخندد تا ديگران قهقهه بزنند.

ــ آقايان مهم آن است آدم كمتر فكر كند! گور پدر تجزيه و تحليل! . اگر هوس داري مي بخوري بخور و در مضار و فوايد مي و ميخوارگي هم فلسفه بافي نكن . گور پدر هر چه فلسفه و روانشناسي!

در اين هنگام بازرس قطار از كنار اين عده ميگذرد. تازه داماد خطاب به او ميگويد:

ــ آقاي عزيز به واگن شماره ي 209 كه رسيديد لطفاً به خانمي كه روي كلاه خاكستري رنگش پرنده ي مصنوعي سنجاق شده است بگوييد كه من اينجا هستم!

ــ اطاعت ميشود آقا. ولي قطار ما واگن شماره ي 209 ندارد. 219 داريم!

ــ 219 باشد! چه فرق ميكند! به ايشان بگوييد: شوهرتان صحيح و سالم است ، نگرانش نباشيد!

سپس سر را بين دستها ميگيرد و ناله وار ادامه ميدهد:

ــ شوهر . خانم . خيلي وقت است؟ از كي تا حالا؟ شوهر . ها ــ ها ــ ها! . آخر تو هم شدي شوهر؟! تو سزاوار آني كه شلاقت بزنند! تو ابلهي! ولي او! تا ديروز هنوز دوشيزه بود . ه ي نازي كوچولو . اصلاً باورم نميشود!

يكي از مسافرها ميگويد:

ــ در عصر ما ديدن يك آدم خوشبخت جزو عجايب روزگار است ، درست مثل آن است كه انسان فيل سفيد رنگي ببيند.

ايوان آلكسي يويچ كه كفش پنجه باريك به پا دارد پاهاي بلندش را دراز ميكند و ميگويد:

ــ شما صحيح ميفرماييد ولي تقصير كيست؟ اگر خوشبخت نباشيد كسي جز خودتان را مقصر ندانيد! بله ، پس خيال كرده ايد كه چي؟ انسان آفريننده ي خوشبختي خود است. اگر بخواهيد شما هم ميتوانيد خوشبخت شويد ، اما نميخواهيد ، لجوجانه از خوشبختي احتراز ميكنيد.

ــ اينهم شد حرف؟ آخر چه جوري؟

ــ خيلي ساده! . طبيعت مقرر كرده است كه هر انساني بايد در دوره ي معيني يك كسي را دوست داشته باشد. همين كه اين دوران شروع ميشود انسان بايد با همه ي وجودش عشق بورزد ولي شماها از فرمان طبيعت سرپيچي ميكنيد و همه اش چشم به راه يك چيزهايي هستيد. و بعد . در قانون آمده كه هر آدم سالم و معمولي بايد ازدواج كند . انسان تا ازدواج نكند خوشبخت نميشود . وقت مساعد كه برسد بايد ازدواج كرد ، معطلي جايز نيست ولي شماها كه زن بگير نيستيد! . همه اش منتظر چيزهايي هستيد! در كتاب آسماني هم آمده كه شراب ، قلب انسان را شاد ميكند . اگر خوش باشي و بخواهي خوشتر شوي بايد به بوفه بروي و چند گيلاس مي بزني. انسان بجاي فلسفه بافي بايد از روي الگو پخت و پز كند! زنده باد الگو!

ــ شما ميفرماييد كه انسان خالق خوشبختي خود است. مرده شوي اين خالق را ببرد كه كل خوشبختي اش با يك دندان درد ساده يا به علت وجود يك مادرزن بدعنق ، معلق ن به درك واصل ميشود. الان اگر قطارمان تصادف كند ــ مثل تصادفي كه چند سال پيش در ايستگاه كوكويوسكايا رخ داده بود ــ مطمئن هستيم كه تغيير عقيده خواهيد داد و بقول معروف ترانه ي ديگري سر خواهيد داد .

تازه داماد در مقام اعتراض جواب ميدهد:

ــ جفنگ ميگوييد! تصادف سالي يك دفعه اتفاق مي افتد. من شخصاً از هيچ حادثه اي ترس و واهمه ندارم زيرا دليلي براي وقوع حادثه نمي بينم. به ندرت اتفاق مي افتد كه دو قطار با هم تصادم كنند! تازه گور پدرش! حتي حرفش را هم نميخواهم بشنوم. خوب آقايان ، انگار داريم به ايستگاه بعدي ميرسيم.

پتر پترويچ مي پرسد:

ــ راستي نفرموديد مقصدتان كجاست. به مسكو تشريف مي بريد يا به طرفهاي جنوب!

ــ صحت خواب! مني كه عازم شمال هستم چطور ممكن است از جنوب سر در بياورم؟

ــ مسكو كه شمال نيست!

تازه داماد ميگويد:

ــ مي دانم. ما هم كه داريم به طرف پتربورگ مي رويم.

ــ اختيار داريد! داريم به مسكو مي رويم!

تازه داماد ، حيران و سرگشته مي پرسد:

ــ به مسكو مي رويم؟

ــ عجيب است آقا . بليتتان تا كدام شهر است؟

ــ پتربورگ.

ــ در اين صورت تبريك عرض ميكنم! عوضي سوار شده ايد.

براي لحظه اي كوتاه سكوت حكمفرما ميشود. تازه داماد بر مي خيزد و نگاه عاري از هشياري اش را به اطرافيان خود مي دوزد. پتر پترويچ به عنوان يك توضيح ميگويد:

ــ بله دوست عزيز ، در ايستگاه بولوگويه بجاي قطار خودتان سوار قطار ديگر شديد. از قرار معلوم بعد از دو سه گيلاس كنياك تدبير كرديد قطاري را كه در جهت عكس مقصدتان حركت ميكرد انتخاب كنيد؟

رنگ از رخسار تازه داماد مي پرد. سرش را بين دستها ميگيرد ، با بي حوصلگي در واگن قدم ميزند و ميگويد:

ــ من آدم بدبختي هستم! حالا تكليفم چيست؟ چه خاكي بر سر كنم؟

مسافرهاي واگن دلداري اش ميدهند كه:

ــ مهم نيست . براي خانمتان تلگرام بفرستيد ، خودتان هم به اولين ايستگاهي كه مي رسيم سعي كنيد قطار سريع السير بگيريد ، به اين ترتيب ممكن است بهش برسيد.

تازه داماد كه << خالق خوشبختي خويش >> است گريه كنان ميگويد:

ــ قطار سريع السير! پولم كجا بود؟ كيف پولم پيش زنم مانده!

مسافرها خنده كنان و پچ پچ كنان ، بين خودشان پولي جمع ميكنند و آن را در اختيار تازه داماد خوش اقبال ميگذارند.

-----------------------------------------------------------------------------------

نویسنده : انتوان چخوف


By Guy de Maupassant

Besieged Paris was in the throes of famine. Even the sparrows on the roofs and the rats in the sewers were growing scarce. People were eating anything they could get.

By Guy de Maupassant

Besieged Paris was in the throes of famine. Even the sparrows on the roofs and the rats in the sewers were growing scarce. People were eating anything they could get.

As Monsieur Morissot, watchmaker by profession and idler for the nonce, was strolling along the boulevard one bright January morning, his hands in his trousers pockets and stomach empty, he suddenly came face to face with an acquaintance--Monsieur Sauvage, a fishing chum.

Before the war broke out Morissot had been in the habit, every Sunday morning, of setting forth with a bamboo rod in his hand and a tin box on his back. He took the Argenteuil train, got out at Colombes, and walked thence to the Ile Marante. The moment he arrived at this place of his dreams he began fishing, and fished till nightfall.

Every Sunday he met in this very spot Monsieur Sauvage, a stout, jolly, little man, a draper in the Rue Notre Dame de Lorette, and also an ardent fisherman. They often spent half the day side by side, rod in hand and feet dangling over the water, and a warm friendship had sprung up between the two.

Some days they did not speak; at other times they chatted; but they understood each other perfectly without the aid of words, having similar tastes and feelings.

In the spring, about ten o'clock in the morning, when the early sun caused a light mist to float on the water and gently warmed the backs of the two enthusiastic anglers, Morissot would occasionally remark to his neighbor:

"My, but it's pleasant here."

To which the other would reply:

"I can't imagine anything better!"

And these few words sufficed to make them understand and appreciate each other.

In the autumn, toward the close of day, when the setting sun shed a blood-red glow over the western sky, and the reflection of the crimson clouds tinged the whole river with red, brought a glow to the faces of the two friends, and gilded the trees, whose leaves were already turning at the first chill touch of winter, Monsieur Sauvage would sometimes smile at Morissot, and say:

"What a glorious spectacle!"

And Morissot would answer, without taking his eyes from his float:

"This is much better than the boulevard, isn't it?"

As soon as they recognized each other they shook hands cordially, affected at the thought of meeting under such changed circumstances.

Monsieur Sauvage, with a sigh, murmured:

"These are sad times!"

Morissot shook his head mournfully.

"And such weather! This is the first fine day of the year."

The sky was, in fact, of a bright, cloudless blue.

They walked along, side by side, reflective and sad.

"And to think of the fishing!" said Morissot. "What good times we used to have!"

"When shall we be able to fish again?" asked Monsieur Sauvage.

They entered a small cafe and took an absinthe together, then resumed their walk along the pavement.

Morissot stopped suddenly.

متن کامل انگلیسی

دو دوست

ترجمه فارسی داستان کوتاه دو دوست از گی دوموپاسان

پاریس بسیج شده، در گیر و دار قحطی بود. حتی گنجشکها و موشهای توی فاضلاب هم کمیاب شده بودند.* مردم هر چیزی که دم دستشان بود میخوردند.
صبح یک روز روشن ماه ژانویه بود که موسیو موریسات ساعت ساز که در آن هنگام بیکار بود، در حالیکه گرسنه و با شکم خالی دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برده بود و داشت در طول بولوار پرسه می*زد، ناگهان رخ به رخ با یکی از دوستانش بنام موسیو ساوژ که یکی از رفقای زمان ماهیگیری او بود رو برو شد.*

قبل از شروع جنگ، صبح هر یکشنبه موریسات در حالیکه چوب ماهیگیری بامبویی در دست و جعبه*ای حلبی بر پشت داشت عازم ماهیگیری می*شد. او سوار قطار آرژنتوا شده، در کولومب پیاده می*شد و از آنجا پای پیاده و قدم ن به ایل مارانت می*رفت. او از لحظه ورود به سرزمین رویاهایش، شروع به ماهیگیری کرده و تا شب در آنجا باقی می*ماند.

هر یکشنبه او در این منطقه موسیو ساوژ، مرد کوچولوی خپله ای که در "رو نُتردام دِ لورت" تله گذار بوده و در ضمن ماهیگیر زبر و زرنگی هم بود را ملاقات میکرد. آنها غالبا چوب ماهیگیری در دست و پاها در آب نصف روزی را شانه به شانه در کنار هم میگذراندند و دوستی صمیمانه ای بینشان بوجود آمده بود.
بعضی روزها بدون آنکه صحبت کنند، به مواضع هم سرک میکشیدند. آنها همدیگر را بدون کمک کلمات درک میکردند. آن دو سلیقه*ها* و احساسات مشابهی داشتند.

صبح روزهای بهاری حول و حوش ده صبح، زمانیکه گرمای اولیه خورشید باعث می*شد که رطوبت سبکی در آب شناور شده و به آرامی*پشت دو ماهیگیر علاقمند را گرم کند.* موریسات غالبا به همسایه اش گوشزد میکرد، هوا اینجا خیلی لذت بخش است، اینطور نیست؟*
و دیگری در جواب میگفت: من نمی*توانم چیزی بهتر تصور کنم.
و این چند کلمه برای آنکه آنها همدیگر را درک و ستایش کنند کافی بود.


پاییزها زمانیکه روز رو به اتمام بود، و خورشید در حال غروب، رنگ سرخ خون رنگی را در آسمان غروب می*پاشید و انعکاس ابرهای لاکی که کل رودخانه را رنگ میکرد به صورت دو دوست می*تابید و درختان را که برگهایشان با اولین تماس سرد زمستانی در حال عوض شدن بودند طلایی می*کرد. موسیو ساوژ گاهی به موریسات لبخند میزد و می*گفت: "چه منظره باشکوهی!"
و موریسات بدون آنکه از شناور قلابش توی آب چشم بر دارد می*گفت: "اینجا خیلی بهتر از بولواره، اینطور نیست؟*"

بمحض اینکه آنها همدیگر را شناختند صمیمانه با هم دست دادند. آنها تحت تأثیر فکر ملاقات آنهم در چنین شرایط و موقعیت متغیری قرار گرفته بودند.
موسیو ساویج آهی کشید و نجوا کرد:
"
روزگار غم انگیزیست.*"
موریسات باغم و اندوه سرش را تکان داد.*
"
و چه هوایی! این اولین روز خوب ساله.*"

آسمان درحقیقت آبی روشن و بدون ابر بود. آنها متفکرانه و غمگین دوش بدوش هم قدم زدند و موریسات در حالیکه به ماهیگیری می*اندیشید گفت: چه اوقات خوشی با هم داشتیم.
موسیو ساوژ گفت: چه موقع دوباره میتونیم ماهی بگیریم؟*
آنها وارد کافه ای شدند، با هم یک نوشیدنی نوشیدند و بعد پیاده رویشان را در طول پیاده رو از سر گرفتند.
موریسات ناگهان ایستاد.
او گفت: "میشه یه نوشیدنی دیگه بزنیم؟ "
موسیو ساوژ گفت: " اگه تو بخوای."
و آنها وارد یک مشروب فروشی شدند.


وقتیکه از آنجا بیرون آمدند بخاطر تأثیر الکل بر شکمهای گرسنه اشان نسبتا تلو تلو می*خوردند. روز خوب معتدلی بود و نسیم ملایمی*صورتشان را نوازش میکرد.*
هوای تازه تأثیر الکل بر موسیو ساوژ را کامل کرد. او ناگهان ایستاد و گفت: موافقی ما اونجا بریم؟*"
"
کجا؟*"
"
ماهیگیری."
"
اما کجا؟*"

چرا به محل قدیمی *نریم؟* پایگاهای مرزی فرانسه در نزدیکی کلمب قرار دارند، من کلنل دومولن[7] را می*شناسم و ما براحتی می*توانیم اجازه عبور بگیریم."
موریسات از شوق لرزید.
"
عالیه من موافقم.*"

و آنها از هم جدا شدند، تا چوب و وسایل ماهیگیریشان را بیاورند. یک ساعت بعد آنها شانه بشانه هم قدم ن در جاده اصلی به پیش می*رفتند. در این هنگام به ویلایی که تحت کنترل کلنل قرار داشت رسیدند.* او به درخواست آنها لبخند زد و آن را پذیرفت و آنها در حالیکه با یک رمز عبور مجهز شده بودند، پیاده روی شان را از سر گرفتند.

طولی نکشید که پاسگاه مرزی را پشت سر گذاشتند، از مسیر کلمب که عاری از سکنه بود عبورکردند و خودشان را در دامنه تاکستانهای کوچکی که رود سن را احاطه کرده بودند، یافتند.* ساعت حدود یازده بود.
در مقابل آنها دهکده آرژنتوا قرار داشت که از قرار معلوم زندگی در آن از جریان افتاده بود. ارتفاعات اورژمان و سنوا بر دشتهای اطراف اشراف داشتند. دشت بزرگ که تا نانتره ادامه می*یافت خالی بود، نسبتا خالی، برهوتی از خاک قهوه ای رنگ و درختان و گیلاس.
موسیو ساوژ با اشاره به ارتفاعات زمزمه کرد: "پروسی*ها* آنجا اون بالا هستند." مشاهده منظره دهکده متروکه ترس و بیم مبهمی*را در وجود دو دوست پر کرده بود.*

پروسی*ها*! آن دو هنوز آنها را ندیده بودند، اما در طی ماههای گذشته حضورشان را در همسایگی پاریس حس کرده بودند. که مشغول انهدام، غارت و چپاول فرانسه بودند و قتل عام و قحطی و گرسنگی را برای مردم به ارمغان آورده بودند و در حال حاضر به تنفری که آنها نسبت به این ملت پیروز ناشناخته احساس میکردند نوعی ترس خرافی هم افزوده شده بود.
موریسات گفت: "فکرشو کردی اگه مجبور شدیم باآنها روبرو شویم، چکار کنیم؟*"
موسیو ساوژ با زنده دلی و خوش قلبی پاریسی که هیچ چیزی در کل نمی*تواند آن را از بین ببرد پاسخ داد: "به اونا ماهی تعارف می*کنیم.*"

با اینحال آنها وحشتزده از سکوت مطلقی که بر دشت سایه انداخته بود، از اینکه در فضای باز و بی حفاظ روستا دیده شوند ابا داشتند.*
سرانجام موسیو ساوژ با شجاعت گفت:" بیا، دوباره امتحان میکنیم، فقط باید مراقب باشیم.*"
و آنها با چشمانی باز و گوش به زنگ راهشان را از میان یکی از تاکستانها از سر گرفتند. دو نفری دولا دولا و خمیده، در زیر پوششی که درختان مو فراهم کرده بودند سینه خیز جلو می*رفتند.
یک تکه زمین لم یزرع باقیمانده بود تا آنها بتوانند از آن عبور کرده به ساحل رودخانه برسند. آنها بحالت دو از این منطقه عبور کردند. بمحض رسیدن به ساحل رودخانه خودشان را در بین نی*ها*ی خشک پنهان کردند.
موریسات گوشش را به زمین چسباند تا در صورت امکان مطمئن شود که صدای پایی به سمت آنها در حرکت نیست. چیزی نشنید، بنظر میرسید کاملا تنها باشند.
اطمینان و اعتماد بنفس آنها بازگشت و شروع به ماهیگیری کردند.


از سمت روبرو ایل مارانت متروکه و خالی از سکنه، آنها را از ساحل دور پنهان می*کرد. رستوران کوچک بسته بود و بنظر میرسید سالهاست تخلیه شده است.*
اولین ماهی را موسیو ساوژ گرفت و موسیو موریسات دومی*را و تقریباً در هر لحظه یکی از آن دو چوب ماهیگیریش را که ماهی نقره ای درخشانی در انتهای آن لول می*خورد را بالا می*آورد. آنها ورزش خوبی داشتند.
آنها صیدشان را بآرامی*به داخل کیسه مشبکی که در جلوی پایشان قرار داشت سر می*دادند. شادی سراسر وجودشان را پر کرده بود، شادی زایدالوصف گذران دوباره زمان به شکلی که مدتها از آن محروم بوده اند.

خورشید اشعه*ها*یش را بر پشت کمر آنها می*ریخت. نه چیزی می*شنیدند و نه به چیزی فکر می*کردند. آنها بقیه دنیا را نادیده گرفته بودند و داشتند ماهی می*گرفتند.
اما ناگهان صدای غرشی که بنظر می*رسید از دل زمین می*آید زمین زیر پای آنها را لرزاند. غرش توپها دوباره از سر گرفته شده بود.
موریسات سرش را برگرداند و توانست در مسیر سمت چپ نگاهش در آنسوی رودخانه نمای ترسناک کوه والرین را که لکه لکه*ها*ی سفید دود از نوک آن بهوا می*رفت را ببیند.

لحظه ای بعد لکه*ها* و رد چندین رگه دود یکی پس از دیگری دیده شد و کمی* بعد انفجار تازه ای زمین را لرزاند.

شلیک*ها*ی دیگری صورت گرفت و دقیقه به دقیقه کوهستان نفسهای مرگباری کشید و لکه*ها*ی سفید دود که به آهستگی تا دل آسمان صاف و آرام بالا میرفت در بالای قله و بلندی*های کوهستان شناور شد.*
موسیو ساوژ شانه*ها*یش را بالا انداخت.*
"
دوباره شروع کردند."

موریسات که با نگرانی شناور قلاب ماهیگیریش را که بسرعت بالا و پایین میشد نگاه می*کرد، ناگهان همچون مرد آرامی*که از کوره بدر رفته و صبر از کف داده باشد از دست دیوانگانی که داشتند شلیک میکردند عصبانی شده و خشمگینانه گفت:
"
عجب احمقایی هستند که اینجوری همدیگر را می*کشند؟*"
موسیو ساوژ گفت: اونا بدتر از حیوان هستند."
و موریسات با یأس و ناامیدی گفت: "و فکر کن تا زمانیکه این حکومت*ها* وجود دارند اوضاع دقیقاً به همین شکل خواهد بود.
موسیو ساوژ مداخله کرد: "جمهوری اعلان جنگ نمی*کرد.*"
موریسات حرفهای او را قطع کرد: "تحت حکومت شاه ما در گیر جنگ*ها*ی خارجی هستیم،تحت لوای جمهوری جنگ داخلی داریم.*"

و آندو بآرامی *با یک حس مشترک عمیق مبتنی بر حقیقت شهروندانی آرام و دوستار صلح شروع به بحث در مورد مسائل ی کردند. و در مورد یک نکته که آنها هیچگاه آزادی نخواهند داشت توافق نظر داشتند. کوه والرین بدون وقفه غرش میکرد و خانه فرانسوی*ها* را با گلوله توپ*ها*یش ویران، و زندگی انسانها را با خاک یکسان، رویاهای شیرین بسیاری را نابود، و امیدهای واهی بسیاری را بر باد داده و شادی آنها را از بین می*برد و ظالمانه بذر غم و اندوه و محنت را در دل همسران، دختران و مادران دیگر مناطق می*کاشت.

موسیو ساوژ گفت: عجب زندگی ای!
موریسات با خنده پاسخ داد: بهتره بگی عجب مرگی!
اما آنها ناگهان از اخطار صداهای پایی در پشت سرشان بخود لرزیدند و وقتی که برگشتند در نزدیکی*شان چهار مرد بلند قد ریشو را مشاهده کردند که بسان مستخدمین لباس پوشیده و کلاههایی تخت به سر داشتند.* آنها دو ماهیگیر را با تفنگهایشان پوشش میدادند.
چوبهای ماهیگیری از دست صاحبانشان سر خورد و توی رودخانه افتاد و بطرف پایین رودخانه توی آب شناور شد.

در عرض چند ثانیه آنها را دستگیر کرده، به دستهایشان دستبند زدند و بداخل قایق انداخته و بسمت ایل مارانت بردند.
در پشت خانه ای که آنها تصور می*کردند کسی در آن زندگی نمی*کند و خالی از سکنه است در حدود بیست نفری سرباز آلمانی وجود داشت.*
آدم غول پیکر پشمالویی که با پاهای گشاده و باز بر روی یک صندلی لم داده بود و پیپ گلی بلندی میکشید آنها را با زبان فرانسوی سلیس مخاطب قرار داد.
"
خوب آقایان شانس خوبی در ماهیگیری داشتید؟"


سپس یکی از سربازان کیسه پر از ماهی را که با دقت و مراقبت بهمراه آورده بود را در جلوی پای افسر خالی کرد.* افسر پروسی لبخند زد: "می*بینم که بد نیست اما ما چیزای دیگه ای داریم که در باره آنها صحبت کنیم.* بمن گوش بدید و نترسید."
"
باید بدونید که از نظر من شما دو نفر جاسوسانی هستید که به اینجا فرستاده شدید تا تحرکات من را گزارش کنید. طبیعیه که من شما را دستگیر کرده و تیر باران کنم. شما وانمود میکردید که ماهی میگیرید. بهتره که قصد واقعی تان را بیان کنید. شما بدست من افتادید و باید نتیجه اش را ببینید، این جنگه!"
"
اما چون شما از طریق پست*ها*ی دیده بانی پاسگاههای مرزی به اینجا اومدید باید رمز عبوری برای بازگشتتان داشته باشید. اون رمز را بمن بدهید و منم شما را آزاد می*کنم که بروید."

دو دوست که تا سر حد مرگ رنگ پریده شده بودند ساکت کنار بکنار هم ایستاده بودند. تنها لرزش مختصر دستهایشان بود که که هیجان و احساسشان را بروز می*داد.
افسر آلمانی ادامه داد: "هیچکس از این موضوع با خبر نخواهد شد، شما با آرامش به خانه*ها*یتان بر می*گردید و این راز با شما از بین خواهد رفت. اگر از این موضوع خوداری کنید معناش مرگه، مرگ فوری، انتخاب با شماست."
آنها بی حرکت ایستاده بودند و لب از لب باز نمی*کردند.
افسر پروسی که کاملا آرام بود با دست به سمت رودخانه اشاره کرد و ادامه داد: "فقط فکر کنید که در عرض پنج دقیقه ته آب باشید، پنج دقیقه. فکر می*کنم قوم و خویشی داشته باشید."
والرین کوه هنوز می*غرید.

دو ماهیگیر ساکت باقیماندند. افسر آلمانی برگشت و به زبان خودش فرمانی صادر کرد. او سپس صندلی اش را کمی *حرکت داد تا در نزدیکی زندانیها نباشد.* در اینحال یک دوجین مرد تفنگ بدست جلو آمدند. و در بیست قدمی *آنها حالت گرفتند.
آلمانی گفت: "من به شما یک دقیقه، نه یک ثانیه بیشتر فرصت می*دم."
پس از آن از جایش بلند شد، به سمت دو فرانسوی رفت و بازوی موریسات را گرفت، او را بکناری کشید و با صدایی آهسته به او گفت:
"
زود باش، رمز عبور، دوستت چیزی نخواهد فهمید، من وانمود می*کنم که پشیمان شده و دلم برحم اومده.*"
موریسات یک کلمه هم پاسخ نداد.

سپس افسر پروسی موسیو ساوژ را به همان صورت به کناری کشید و پیشنهاد مشابهی ارائه داد.
موسیو ساوژ هیچ پاسخی نداد.
آنها دوباره شانه بشانه و در کنار هم قرار گرفتند.
افسر فرمانی صادر کرد. سربازان تفنگهایشان را بالا بردند.

در این هنگام نگاه موریسات به کیسه پر از ماهی که در چند پایی او روی علفها قرار داشت افتاد.
اشعه ای از نور خورشید باعث شده بود که ماهی که هنوز تکان می*خورد مثل نقره برق بزند. قلب موریسات شکست و علیرغم تلاش برای کنترل خودش چشمانش پر از اشک شد. او با لکنت گفت: "بدرود موسیو ساوژ.*"
و ساوژ پاسخ داد: "بدرود موسیو موریسات.*"
آنها با هم دست دادند.* بخاطر ترس و وحشتی که خارج از اراده و کنترل آنها بود و وجودشان را فرا گرفته بود. دو ماهیگیر از سر تا به پا میلرزیدند.
افسر فرمان داد: "آتش."

دوازده شلیک همزمان مانند اینکه یک گلوله شلیک شده باشد، صورت گرفت.
موسیو ساوژ بلافاصله از روبرو بزمین افتاد. موریسات که بلند قدتر بود کمی* تلو تلو خورد و اینسو و آنسو شد و با چهره ای که بسمت آسمان بود و خون از سوراخی در سینه کتش فوران می*کرد بر روی دوستتش افتاد.
افسر آلمانی فرمان جدیدی صادر کرد.*
سربازان پخش شدند و بلافاصله با چند تکه طناب و تکه سنگهای بزرگ بر گشتند، آنها را به پاهای دو دوست بستند و سپس آندو را به کنار رودخانه بردند.
کوه والرین که قله اش حالا در دود پوشیده و محو شده بود همچنان می*غرید.


دو سرباز یکی از سر و دیگری پاهای موریسات را گرفتندو دو نفر دیگر هم همین عمل را با ساوژ انجام دادند. بدنهای آندو را با دستان نیرومند خود با قدرت توی هوا تاب دادند و به فاصله ای دورتر پرتاب کردند، بطوریکه پیکرهای آنها قوسی را شکل داده، با شدت بداخل جریان آب رودخانه افتادند.
آب با شدت تمام از هم شکافت و به اطراف پاشیده شده، کف کرد و گرداب کوچکی تشکیل داد و سپس دوباره آرام شد. موجهای کوچک با صدا به ساحل می*خوردند.
رگه*ها*یی از خون بر روی سطح آب پدیدار شد.*
افسر آلمانی که در تمامی *این مدت آرام بود با شوخ طبعی ترسناکی گفت: "حالا نوبت ماهیهاست.*"
سپس به سمت خانه راه افتاد.
ناگهان نگاه او به تور پر از ماهی افتاد که فراموش شده توی علفها افتاده بود. آن را برداشت و بررسی کرده خنده ای سر داد و فریاد زد: "ویلهلم."

سربازی که پیش بندی به تن داشت به احضار او پاسخ داد و افسر پروسی صید آن دو مرد مرده را بسمت او پرتاب کرد و گفت: "این ماهیها را تا زنده هستند فوراً برای من سرخ کن. اونا غذای خوشمزه*ای میشن" و سپس پیپش را دوباره روشن کرد


Two old gentlemen lived in a quiet street in Paris. They were friends and neighbours, and they often went for walks together in the streets when the weather was fine

Last Saturday they went for a walk at the side of the river. The sun shone, the weather was warm, there were a lot of flowers everywhere, and there were boats on the water

The two men walked happily for half an hour, and then one of them said to the other, 'That's a very beautiful gir
مرد اولي به آرومي گفت: دختر داره پشت ما راه مياد

دوستش گفت: پس چگونه مي توني اونو ببيني

مرد اولي لبخند زد و گفت: من اونو (دخترو) نمي تونم ببينم، اما چشماي آن دو مرد جوان رو كه مي تونم ببينم.

Two old gentlemen lived in a quiet street in Paris. They were friends and neighbours, and they often went for walks together in the streets when the weather was fine

Last Saturday they went for a walk at the side of the river. The sun shone, the weather was warm, there were a lot of flowers everywhere, and there were boats on the water

The two men walked happily for half an hour, and then one of them said to the other, 'That's a very beautiful girl

'Where can you see a beautiful girl?' said the other. 'I can't see one anywhere. I can see two young men. They are walking towards us

The girl's walking behind us,' said the first man quietly

'But how can you see her then?' asked his friend

The first man smiled and said, 'I can't see her, but I can see the young men's eyes


دو پيرمرد با شخصيت در يك خيابان آرام در پاريس زندگي مي كردند. آن ها دوست و همسايه بودند، و اغلب در روزهايي كه هوا خوب بود براي پياده روي به خيابان مي رفتند.

شنبه ي گذشته براي پياده روي به كنار رودخانه رفتند. خورشيد مي درخشيد، هوا گرم بود، تعداد زيادي گل در همه جا روييده بود، و قايق هايي كه در آب بودند.

دو مرد با خوشحالي يك ساعت و نيم قدم زدند، و در آن هنگام يكي از آن ها به ديگري گفت، چه دختر زيبايي.

اون يكي گفت: دختر زيبا كجاست كه مي توني ببينيش؟ من نمي تونم ببينمش. فقط دو تا مرد جوان را دارم مي بينم كه روبري ما در حال قدم زدن هستند.

مرد اولي به آرومي گفت: دختر داره پشت ما راه مياد

دوستش گفت: پس چگونه مي توني اونو ببيني

مرد اولي لبخند زد و گفت: من اونو (دخترو) نمي تونم ببينم، اما چشماي آن دو مرد جوان رو كه مي تونم ببينم.


جملات کوتاه جدید انگلیسی با معنی

زیباترین جملات انگلیسی با معنی
You know I got this feeling that I just canrsquo;t hide ميدوني يك احساسي دارم كه نمي تونم پنهان كنم

I try to tell you how I feel سعي مي كنم كه بهت بگم احساسم چيه

I try to tell you about Irsquo;m me سعي مي كنم كه بهت بگم ولي من

Words donrsquo;t come easily كلمات به آساني نمي آيند

When you get close I share them وقتي تو نزديك مي شي او نا رو تقسيم مي كنم

I watch you when you smile من تماشات مي كنم وقتي تو لبخند مي زني

I watch you when you cry من تماشات مي كنم وقتي تو گريه مي كني

And I still donrsquo;t understand و من هنوز نفهميدم

I canrsquo;t find the way to tell you راهي رو براي گفتن پيدا نكردم

I wish I was your lover اي كاش معشوق تو بودم



I wish that you were mine اي كاش تو مال من بودي

Baby I got this feeling عزيزم من اين احساس دارم

That I just canrsquo;t hide كه نمي تونم پنهانش كنم

Donrsquo;t try to run away سعي نكن فرار كني

Therersquo;s many thing I wanna say خيلي چيزهاست كه بايد بهت بگم

No matter how it ends فرقي نمي كنه چطوري تموم بشه

Just hold me when I tell you فقط به من گوش كن وقتي كه بهت مي گم

I wish I was your lover اي كاش معشوق تو بودم


I wish that you were mine اي كاش تو مال من بودي

Baby I got this feeling عزيزم من اين احساس دارم

That I just canrsquo;t hide كه نمي تونم پنهانش كنم

Oh I need is a miracle چيزي كه من مي خوام يك معجزه است

Oh baby all I need is you عزيزم همه ي چيزي كه من مي خوام تويي

All I need is a love you give همه ي چيزي كه مي خوام يك عشقي است كه تو به من بدي

Oh baby all I need is you عزيزم همه ي چيزي كه مي خوام تويي

Baby you عزيزم تو I wish I was your lover اي كاش معشوق تو بودم


I wish that you were mine اي كاش تو مال من بودي

Baby I got this feeling عزيزم من اين احساس دارم

That I just canrsquo;t hide كه نمي تونم پنهان كنم

I wish I was your lover اي كاش معشوق تو بودم


I wish that you were mine اي كاش تو مال من بودي

Baby I got this feeling عزيزم من اين احساس دارم

That I just canrsquo;t hide كه نمي تونم پنهانش كنم

I wish I was your lover اي كاش معشوق تو بودم

I wish that you were mine اي كاش تو مال من بودي

Baby I got this feeling عزيزم من اين احساس دارم

That I just canrsquo;t hide كه نمي تونم پنهان كنم

Just wanna be your lover فقط مي خوام كه معشوق تو باشم

Just wanna be the one فقط مي خوام تنها (يكي ) باشم

Let me be the lover بذار معشوقت باشم


Let me be the one بذار تنها ( يكي ) باشم

Yeah Yeah . آره آره


عربی2


درس اول :

پروردگارا، سينه ام را برايم فراخ كن (بگشاي ) و كارم را برايم آسان گردان و گره از زبانم باز كن تا سخنم را بفهمند. خدايا مرا از تاريكي هاي پندار خارج كن و مرا با نور فهم گرامي بدار. خدايا درهاي رحمتت را برما بگشاي. و گنجينه هاي دانش هايت را برما باز كن. پروردگارا پروردگارا آسان بگير و سخت نگير. خدايا قلبم را شاد كن. خدايا راه آساني را به سوي محبتت به من نشان بده. خدايا براي شيطان راهي بر عقل من قرار نده. و راهنمايي براي باطل بر كار من قرار نده. خدايا بندگي ات را به ما الهام كن و گناه به درگاهت را از ما دور كن. [ اميد ما] به رحمتت است اي مهربان ترين مهربانان.

ترجمه درس دوم

در خدمت فقيران هوا گرم است و مردم در خانه هايشان هستند علي (ع) به سوي بازار خارج شد. اكنون خارج نشو. خورشيد سوزان است. نه شايد نيازمندي كمك بخواهد. و در راه: سنگين است سنگين است. ولي چاره اي نيست .كودكان . گرسنگي. تشنگي چه كار كنم؟! علي (ع) به او نگاه كرد! سپس آمد و مشك را از او گرفت و به خانه اش برد. و از حال او پرسيد: علي بن ابي طالب همسرم را به مرزها فرستاد . و بعد از چند روز خبر وفات او را شنيديم. و كودكان يتيمي دارم و چيزي ندارم. و نياز مرا به خدمت مردم واداشته است. علـي (ع) غمگين به دار الحكومه رفت و زنبيلـي را كه در آن غذا بود برداشت. پس برگشت و در زد. چه كسي در مي زند؟ من همان بنده اي هستم كه مشك را همراه تو برداشت . در را باز كن براي بچّه ها چيزي همراهم است. خدا از تو راضي باشد و ميان من و علي بن ابي طالب داوري كند. پس علي (ع) وارد شد و گفت: من به دست آوردن ثواب را دوست دارم. پس يكي از اين دو كار را انتخاب كن: تهيه كردن نان يا بازي كردن با بچّه ها را. من از تو در تهيه نان تواناتر هستم. پس تو با بچه ها بازي كن. پس علي (ع) از ميان آنان به سوي دو كودك كوچك رفت و نان در دهان آن دو گذاشت در حالي كه به هر يك از آن دو مي گفت: اي پسركم! علي ابن ابي طالب را در آنچه بر شما گذشت حلال كن. و بعد از ساعتي. برادرم تنور را روشن كن . خدايا خير و ثوابت را بر اين مرد فرو بريز . ولي . علي بن ابي طالب .چگونه . ؟! او به حال محرومان نگاه نمي كند . ما محروم هستيم ولي او . ! پس علي (ع) اقدام به روشن كردن آن نمود. سپس وقتي آن را روشن كرد: اي علي بچش. اين سزاي كسي است كه درماندگان ويتيمان رافراموش كرده است در اين هنگام زني آمد و خليفه ي مسلمانان را ديد و تعجب كرد. واي بر تو . آيا مي داني او كيست؟ او امير المؤمنين است. واي بر من . چه كار كنم؟ پس به سوي او رفت در حالي كه معذرت مي خواست. شرمم باد . شرمم باد . ببخشيد . معذرت . اي امير المؤمنين . ببخشيد . نه . نه بلكه من از تو شرمم باد به خاطر اينكه در كار تو كوتاهي كرده ام .

درس سوم

كتاب زندگي علم و دين دو بال براي انسان هستند كه جز با آن دو نمي تواند پرواز كند و امّت اسلامي امّتي حركت كننده به سوي كمال و رشد است و به اين دو بال نيازمند است. و اسلام از هنگام ظهورش مسلمانان را به فكر كردن ويادگيري تشويق كرده است. و اينك بعضي از اين آيه ها : 1- اصل جهان: كه آسمان ها و زمين بسته بودند و آن دو را باز كرديم. اصل جهان راز پيچيده اي است و اين آيه به جهانيان درباره حقيقت اين امر در خلال سخناني مختصر و مفيد خبر مي دهد: " آسمان ها و زمين به هم پيوسته بودند سپس خداوند آن دو را از هم جدا كرد." محقّقان در علم اختر شناسي در قرن بيستم به نظريّه اي رسيده اند كه خلاصه اش اين است كه مادّه ي نخستينِ جهان جامد بود. سپس انفجار شديدي روي داد و اجزاي آن مادّه جدا شد و آسمان ها و زمين تشكيل شد. 2- خورشيد و ماه و ماه را در آن ها (در آسمان ها ) نور و خورشيد را چراغ قرار داد. كلمه ي " چراغ" چيزي را بيان مي كند كه داراي نور است و از خودش گرما دارد و كلمه ي "نور" نور محض را بيان مي كند كه گرمايي در آن نيست. و آيه مي گويد: ماه نوري را مي فرستد كه گرمايي ندارد و از منبعي غير خودش است. امّا خورشيد خود به خود فروزان است و منبع نور و گرماست. و انسان حقيقت ماه را نشناخت جز در قرن بيستم و بعد از فرود آمدن اولين انسان بر سطح آن و كشف اينكه آن تنها سيّاره اي سرد و خاموش است كه هيچ اثري از آب و زندگي در آن نيست و نور خورشيد را منعكس مي كند. 3- چرخش زمين و كوهها را مي بيني. آن ها را جامد مي پنداري در حالي كه همچون ابر حركت مي كنند. اگر به كوهها نگاه كني آن ها ثابت مي پنداري ولي حقيقت غير اين است. كوه ها همان طور كه ابر حركت مي كند در برابر تو در حركتندو علّت آن چرخش و حركت زميني است. حركت زمين در عصر ما بر كسي مخفي نيست ولي تا قرن هاي اخير بر انسان نا معلوم بود و داستان گاليله در اين زمينه مشهور است. اين پاره اي اشاره هاي علمي در قرآن كريم بود كه علم تا به حال حقيقت آن را كشف كرده است. و مي دانيم كه اشاره هاي علمي در آيه ها ي قرآن كريم فـي نفسه هدف نيست بلكه آيه هايي است كه راست بودنِ ادّعاي نازل شدنِ قرآن را از جانب خداوند تبارك و تعالي ( نام او پر بركت و بلند بادا) براي ما ثابت مي كند. به راستي كه در آن آيه هايي وجود دارد براي قومي كه مي انديشند.

درس چهارم

از ذكر ترانه هاي بي معني و مفهوم و لهو و لعب دوري كن. و سخن حق را بازگو و از بيهوده گويان دوري كن. و تقواي خدا پيشه كن زيرا تقواي خدا به قلب انساني نزديك نشد مگر اينكه به آن برسد. كسي كه راهزني مي كند قهرمان نيست،قهرمان كسي است كه تقواي خدا پيشه كند. كجايند نمرود و كنعان و آنكه مالك زمين شد و مقام داد و بركنار كرد؟ علم را طلب كن و تنبلي نكن زيرا چه دور است خير و بركت بر تنبل ها ! و خواب را ترك كن و [علم را ] به دست آور زيرا كسي كه خواسته را بشناسد، آنچه را بخشش كند خوار و كوچك شمارد. در افزايش علم، به خاك افكندنِ دشمنان وجود دارد و زيباييِ علم، اصلاح عمل است. هرگز نگو: اصل و نسب من . اصل جوانمرد چيزي است كه خودش آن را به دست آورده است. ارزش انسان به چيزي است كه آن را به نيكي انجام داده . خواه آن را زياد انجام داده باشد يا كم. آرزوها را در دنيا كم كن تا رستگار شوي. زيرا كه نشانه ي عقل، كوتاه كردنِ آرزوست.

درس پنجم

آهو و ماه من شكارچي هستم. براي شكار حيوانات كمياب به مناطق مختلف سفر مي كنم. در يكي از اين سفرها هفته ي كاملـي را در يكي از جزاير استوايي گذراندم. آثار آهويي داراي شاخ هاي زيبا را جست و جو كردم كه در اين منطقه زندگي مي كرد. در اين شكار يكي از ساكنان جزيره به من كمك كرد او به راه هاي جنگل هايش آگاه بود. وقتي خورشيد غروب كرد زير درختي مشرف به تپّه اي شني نشستيم. اشعه ي نقره اي ماه ظاهر شد و منظره ي زيبايي شد كه قلب ها را شيفته مي كرد. (مي فريفت) در اين هنگام آهويي را ديدم كه به آرامي روي شن راه مي رفت تا اينكه به قلّه ي يكي از تپّه ها رسيد و نشست. نگاه كن نگاه كن اين همان آهويي است كه در طول روز دنبال آن گشتم. به شاخ هاي زيباي گرانبهايش نگاه كن كه مانند نقره ي برّاق در نورماه ظاهر شد. آهو به وجود ما پي نبُرد. پس در نقطه اي ايستاد در حالـي كه با شگفتي به ماه مي نگريست پس سلاحم را درآوردم ولي دستم قبول نكرد . چگونه آهويي را مي كشي كه به زيبايي عشق مي ورزد همان طور كه تو به آن عشق مي ورزي؟! [آهو]محلّ امن خود را در ميان درختان براي ديدن ماه و مناجات با او ترك كرده است. سلاح را بر زمين نهادم و به دوستم گفتم: نه اين آهو را نمي كشم نظرت چيست؟! آفرين حق با توست اين حيواني با احساس است كه به زيبايي عشق مي ورزد.


ضرب المثل های انگلیسی

پرش به: ناوبری، جستجو

[[

A - B - C - D - E - F - G - H - I - J - K - L - M - N - O - P - R - S - T - U - V - W - X - Y

A

  • "A poor workman blames his tools."
  • ترجمه: <<کارگر بی مهارت، ابزار کارش را مقصر می داند.>>
    • مترادف فارسی: <<عروس نمی توانست برقصد، می گفت زمین کج است.>>یا " وقتی زمین سفت است ، گاو از چشم گاو می بیند ."

ضرب المثل های انگلیسی



A - B - C - D - E - F - G - H - I - J - K - L - M - N - O - P - R - S - T - U - V - W - X - Y

A

  • "A poor workman blames his tools."
  • ترجمه: <<کارگر بی مهارت، ابزار کارش را مقصر می داند.>>
    • مترادف فارسی: <<عروس نمی توانست برقصد، می گفت زمین کج است.>>یا " وقتی زمین سفت است ، گاو از چشم گاو می بیند ."
  • "A bird in the hand is worth two in the bush."
  • ترجمه<<یک پرنده در دست، بهتر از دوتا روی درخت است.>>
    • مترادف فارسی: <<سرکه نقد به از حلوای نسیه.>>
  • "Absence makes the heart grow fonder."
  • ترجمه: <<دوری باعث علاقمندی می شود.>>
    • مترادف فارسی: <<دوری و دوستی.>>
  • "A cat may look at a king."
  • ترجمه: <<شاید که گربه به شاهی نظر کند.>>
  • "A chain is no stronger than its weakest link."
  • ترجمه: <<استحکام زنجیر به اندازه ضعیف ترین حلقه آن است.>> ویلیام شکسپیر در نمایش نامه ژولیوس سزار
  • "A coward dies a thousand times before his death. The valiant never taste of death but once."
  • ترجمه: <<ترسو هزاربار پیش از مرگ می میرد. آدم نترس فقط یکبار مزه مرگ را می چشد.>>
    • مترادف فارسی: <<ترس برادر مرگ است.>>
    • مترادف فارسی: <<ترسو مرد!>>
  • "A creaking door hangs longest." and "A creaking gate hangs long."
  • ترجمه: <<دری که غژغژ می کند عمرش بیشتر است.>>
    • مترادف فارسی: <<اجل برگشته می میرد نه بیمار سخت.>>
  • "Actions speak louder than words."
  • ترجمه: <<صدای عمل رساتر از حرف است.>>
    • مترادف فارسی: <<دو صد گفته چون نیم کردار نیست.>>
  • "Advice when most needed is least heeded."
  • ترجمه: <<هرجا که پند و اندرز لازم آید، کمتر گوش شنوا است>>
  • "A fool and his money are easily parted."
  • ترجمه: <<احمق و پولش به راحتی از هم جداشدنی هستند>>

مشابه فارسی:"تا ابله در جهانه، مفلس در نمیماند"

  • "A fox smells its own lair first." and " A fox smells its own stink first."
  • ترجمه: <<روباه بوی گندش را زودتر از دیگران استشمام می کند>>
    • مترادف فارسی: <<چوب را که بلند کنی، گربه ه فرار می کند>>
  • "A friend in need is a friend indeed."
  • ترجمه: <<به هنگام نیاز، دوست واقعی شناخته می شود.>>
    • مترادف فارسی: <<دوست آن باشد که گیرد دست دوست// در پریشان حالی و درماندگی>>
  • "After a storm comes a calm."
  • ترجمه: <<پس از طوفان، آرامش گسترده می گردد.>>
  • "After dinner sit a while, after supper walk a mile."
  • ترجمه: <<بعد از نهار کمی استراحت کنید، بعد از شام یک کیلومتر راه بروید.>>
  • "A good beginning makes a good ending."
  • ترجمه: <<یک شروع خوب، پایان خوبی در پی دارد.>>
    • خلاف فارسی: <<خشت اول چون نهد معمار کج// تا ثریا می رود دیوار کج>> مولوی
  • "A good man in an evil society seems the greatest villain of all."
  • ترجمه: <<انسان نیک در جمع اشرار، شریرترین آن ها به نظر می رسد.>>
  • مترادف فارسی: "با بدان منشین که صحبت بد/گرچه پاکی تو را پلید کند/آفتابی بدین بزرگی را/پاره ای ابر ناپدید کند"
  • "A good surgeon has an eagle's eye, a lion's heart, and a lady's hand."
  • ترجمه: <<یک جراح خوب دارای چشمی همانند عقاب، دلی مثل شیر و دستی نه است.>>
  • "A guilty conscience needs no accuser."
  • ترجمه: <<یک وجدان گناه کار به سرزنش دیگران محتاج نیست>>
  • "A jack of all trades is master of none."
  • ترجمه: <<کسی که همه کار انجام می دهد استاد هیچ کاری نیست.>>
    • مترادف فارسی: <<همه کاره و هیچ کاره.>>
  • "A lie has no legs."
  • ترجمه: <<دروغ پا ندارد.>>
    • مترادف فارسی: <<دروغگو تا در خانه اش.>>
  • "A lie can be halfway around the world before the truth gets its boots on."
  • ترجمه: <<حقیقت تا چکمه هایش را بپوشد، دروغ نیمی از جهان را دور زده است.>> منسوب به وینستون چرچیل
  • "A little knowledge is a dangerous thing."
  • ترجمه: <<دانش ناقص خطرناک است.>>
    • مترادف فارسی: <<نیم طبیب خطر جان، نیم فقیه خطر ایمان>>
    • تمثیل: <<دوکس دشمن ملک و دینند یکی پادشاه بی حلم و دیگری زاهد بی علم>> سعدی
    • تمثیل: <<آن که نداند رقمی بهر نام// به ز فقیهی که بود ناتمام>> امیر خسرو
  • "A merry heart makes a long life."
  • ترجمه: <<دل شاد بودن، عمر انسان را طولانی می کند.>>
  • A miss by an inch is a miss by a mile.
  • ترجمه: <<لغزش در عمل چه یک اینچ، چه یک مایل.>>
    • مترادف فارسی: <<آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب>>
  • "A penny saved is a penny earned." منسوب به فرانکلین
  • ترجمه: <<هر پول سیاهی که پس انداز شود، سودی است که کسب شده است.>>
    • مترادف: <<قطره قطره است وانگهی دریا>>
  • "A person is known by the company he keeps."
  • ترجمه: <<شخص به اطرافیانش شناخته می شود>>
    • مترادف فارسی: <<تو اول بگو با کیان دوستی// پس آنگه بگویم که تو کیستی>> سعدی
  • "A picture is worth a thousand words."
  • ترجمه: <<تصویر از هزاران جمله گویاتر است>>
    • مترادف فارسی: <<زلیخا گفتن و یوسف شنیدن// شنیدن کی بود مانند دیدن>>
  • "A pot of milk is ruined by a drop of poison."
  • ترجمه: <<یک بادیه پر از شیر به قطره ای زهر، فاسد می گردد>>
    • مترادف فارسی: <<یک بز گر همه گله را گر میکند>>
  • "A rolling stone gathers no moss."
  • ترجمه: <<بر سنگ غلطان سبزه نروید>>
    • مترادف فارسی: <<که بر سنگ گردان نروید نبات>> سعدی
  • "A sound mind in a sound body."
  • ترجمه: <<مغز سالم در بدن سالم>>
    • اصل لاتینی: <>
    • مترادف فارسی: <<عقل سالم در بدن سالم است>>
  • منسوب به بنیامین فرانکلین "A stitch in time saves nine."
  • ترجمه: <<یک بخیه بموقع، از نه بخیه (دیگر) جلوگیری می کند>>
    • مترادف فارسی: <<یک ضربه کاری از ضربات بعدی جلوگیری می کند>>
  • "All cats love fish but hate to get their paws wet."
  • ترجمه: <<هر گربه ای ماهی را دوست دارد اما از اینکه پنجولش خیس شود بیزار است>>
    • مترادف فارسی: <<نابرده رنج، گنج میسر نمی شود؛ مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد!>>
  • "All flowers are not in one garland."
  • ترجمه: <<هیچ گلستانی تمام انواع گل ها را ندارد>>
  • "All frills and no knickers."
  • ترجمه: <<زینت فراوان، بدون شلوار>>
    • مترادف فارسی: <<هرچه داره به بر داره، به خونه دست خر داره>>
  • "All good things come to an end."
  • ترجمه: <<هرچیز خوبی به پایان می رسد>>
  • "All hat and no cattle"
  • ترجمه: همه کلاه است، پیش بند وجود ندارد>>
    • مترادف فارسی: <<همه من هستند، هیچ کس نیم من نیست>>
  • "All roads lead to Rome."
  • ترجمه: <<همه راه ها به رم راه برند>>
    • مترادف فارسی: <<هرجا بری آسمون همین رنگه>>
  • "All's fair in love and war."
  • ترجمه: <<در عشق و جنگ، انجام هركاري روا است>>
    • معادل فارسي: <<هدف وسيله را توجيه مي كند>>
  • "All's well that ends well."
  • ترجمه: <<خوب چيزي است كه پايانش خوش باشد>>
    • مترادف فارسي: "شاهنامه آخرش خوش است"
    • متضاد فارسی: <<خشت اول چون نهد معمار کج// تا ثریا می رود دیوار کج>> مولوی
  • "All that glisters is not gold."
  • ترجمه: <<هرچه می درخشد طلا نیست>>
    • مترادف فارسی: <<هرچه می درخشد طلا نیست>>
    • مترادف فارسی: <<هر گردی گردو نیست>>
  • "All things come to he who waits."
  • ترجمه: <<هرکه صبر کند به همه چیز می رسد>>
    • مترادف فارسی: <<گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی>>
  • "All work and no play makes Jack a dull boy."
  • ترجمه: <<هم اش کار بدون سرگرمی، جک را به بچه ای خل تبدیل می کند>>
  • "An apple a day keeps the doctor away."
  • ترجمه: <<خوردن یک عدد سیب در روز، شما را از مراجعه به دکتر بي نياز مي كند>>
  • "An eye for an eye and a tooth for a tooth."
  • ترجمه: <<چشم برای چشم و دندان برای دندان>> انجیل عهد عتیق
    • مترادف: <<چشم در برابر چشم و دندان در برابر دندان>>
  • "Another man's poison is not necessarily yours."
  • ترجمه: <<آنچه براي دیگران سم است، وماً برای تو سم نيست>>
    • مترادف لاتینی: "One man's medicine is another man's poison."
    • ترجمه: (داروی یکی، کشنده دیگری است)
  • "An ounce of prevention is worth a pound of cure."
  • ترجمه: <<یک اونس پیش گیری بهتر از یک پاوند مداوا است>>
    • مترادف فارسی: <<چرم را تا سگ نبرده باید حفظ کرد>>
    • مترادف فارسی: <<گوشت را نباید دم چنگ گربه گذاشت>>
    • مترادف فارسي: "پيشگيري بهتر از درمان است"
  • "April showers bring May flowers."
  • ترجمه: <<رگبار آوریل، باعث فراوانی گل در ماه مه است>>
    • مترادف فارسي: "رنج امروز باعث آسايش فردا است"
  • "Ask and you shall receive."
  • ترجمه: <<سؤال کن تا بیابی>>
    • مترادف فارسی: <<پرسان پرسان می روند هندوستان>>
  • "Ask me no questions, I'll tell you no lies."
  • ترجمه: <<از من نپرس تا به تو دروغ نگویم>>
  • "Ask no questions and hear no lies."
  • ترجمه: <<نپرس تا دروغ نشنوی>>
  • "As you make your bed, so you must lie in it."
  • ترجمه: <<رختخوابت را که پهن کردی باید در آن هم بخوابی>>
    • مترادف فارسی: <<آش کشک خالته، بخوری پاته نخوری پاته>>
    • مشابه فارسی: <<خودکرده را تدبیر نیست>>
    • مترادف فارسی: <<خودم کردم که لعنت بر خودم باد.>>
  • "As you sow, so shall you reap."
  • ترجمه: <<چوکاشتی باید بدروی>>
    • مترادف فارسی: <<چو جو کاشتی، جو حاصل آید>>
    • مترادف فارسی: <<هرچه بکاری، همان بدروی>>
  • "A watched kettle (pot) never boils."
  • ترجمه: <<کتری که موظب اش باشی هرگز نمی جوشد>>
    • مشابه فارسی: <<اگر خودم بالای سرش بودم پسر می زایید>>
  • "A woman's work is never done."
  • ترجمه: <<کار زن پایان پذیر نیست>>
    • مترادف فارسی: <<کار دختر نکردنش بهتر.>>
    • بیتی از شعر: "A man may work from sun to sun, but a woman's work is never done"
    • ترجمه: (مرد اگر از طلوع تا به غروب در تلاش معاش دل بنداست// زن همیشه به کار ِخانه خویش چست و چالاک در جهداست>>
    • مترادف فارسی: <<کار کدبانو (کار منزل) تمام شدنی نیست>>
  • "A woman needs a man like a fish needs a bicycle."
  • ترجمه: <<یک زن به مرد همان قدر محتاج است که یک ماهی به دوچرخه>> (طنز)
  • "A word to the wise is enough" (or "sufficient.")
  • ترجمه: <<کلمه ای به دانا کفایت کند>>
    • اصل لاتینی: <>
    • مترادف فارسی: <<در خانه اگر کس است یک حرف بس است>>
  • "A word spoken is past recalling."
  • ترجمه: <<جمله ای که گفته شد قابل بازگشت نیست>>
    • متراف فارسی: <<تیری که رها شد به چله باز نگردد>>

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان گلچین بهترین ها برترین خبرنامه تخصصی استانی دانلود خلاصه کتاب و جزوه شهریار فکری اجیرلو وکيل مهريه طلاق bitarayanehls دنیای ریاضیات مجتمع اقامتی فراغتی پرستاران : لاله کلاردشت دریافایل وبلاگ سایت حقوقی